تاریخ انتشار : پنجشنبه 16 مرداد 1399 - 5:00
کد خبر : 55577

دهه شصت و دختر همسایه+ تصاویر

دهه شصت و دختر همسایه+ تصاویر

[ad_1] به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی آگاه؛ مایى که کودکیمون دهه شصت گذشت محکوم به ازدواج با دختر همسایه بودیم! از اونجا که تفریح و بازى و کلا زندگى بچه‌هاى نسل من تو کوچه بود همونجا بزرگ شدیم، عاشق شدیم و ازدواج کردیم. من، مملى و تقریبا همه بچه محلا با دختر یکى از

[ad_1]

به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی آگاه؛ مایى که کودکیمون دهه شصت گذشت محکوم به ازدواج با دختر همسایه بودیم! از اونجا که تفریح و بازى و کلا زندگى بچه‌هاى نسل من تو کوچه بود همونجا بزرگ شدیم، عاشق شدیم و ازدواج کردیم. من، مملى و تقریبا همه بچه محلا با دختر یکى از همسایه‌ها وصلت کردیم. یعنى تا خودمون رو شناختیم از دخترى خوشمون اومد و جالبه که در عالم نوجوانى چه کتک‌کارى‌ها که براى رسیدن به عشقمون نکردیم. کار من از بقیه سخت‌تر بود چون عاشق تک فرزند آقا دکتر محل شده بودم و با یه خانواده به شدت قانونمند طرف بودم که فقط گَهگدارى یه سوتِ مخصوص رمزدار می‌زدم و همسرم اگه می‌تونست میومد پشت پنجره و مثلا ١ دقیقه می‌دیمش و قند تو دلم آب می‌شد. این تنها وسیله ارتباطى ما بود، موبایلى وجود نداشت.

چند سالى گذشت، بزرگتر شدیم و دانشگاه تموم شد و رفتم سربازى. آموزشى کجا؟ اندیمشک! می‌گفتن رو دیوار پادگان نوشتن خر به ما بسپرین آدم تحویل بگیرین! یعنى انقدر سخت‌گیر بودن. حالا اون حرفا که شایعه بود اما سخت‌گیرى زیاد. الان دیگه موبایل تقریبا داشت همه‌گیر می‌شد البته نه تو پادگان اما همسر من خریده بود و شماره‌شو داشتم. به بدبختى باهاش تماس گرفتم و قرار شد براى دیدن من بیاد دزفول اما تنهایى نمی‌تونست و با خانوادش میومد. کلا قصد سفر به خوزستان داشتن و زمانش رو خانمم مدیریت کرد!

پس فلان روز و فلان ساعت و دم فلان رستوران قرار گذاشتیم.

اونا که خدمت رفتن می‌دونن چى میگم، تو آموزشى انقدر سخت می‌گذره و انقدر تو آفتاب کلاغ پر میرى و انقدر توالت می‌شورى که هم آفتاب سوخته می‌شى و هم به شدت لاغر.

من نزدیک رستوران بودم که خانمم با پدر و مادرش رسیدن. اول که منو نشناخت انقدر که لاغر و سیاه شده بودم، اما تا شناخت زد زیر گریه و با صداى بلند گریه کرد، دلش برام سوخت!

پدرش تا اومد ببینه چه خبره من کلاهم رو کشیدم رو صورتم و دورتر شدم. اما صداشون رو می‌شنیدم. خانومم بهانه کرد که دلش درد می‌کنه و میره قرصشو از ماشین بیاره. الان بهترین فرصت بود براى دیدار.

_چرا گریه می‌کنى؟

_چرا انقدر وحشتناک شدى؟! 

از اول وحشتناک بودم! 

سعى کردم بخندونمش. گفتم ببین تو لباس خدمتم، ببین مرد شدم! گفت چرا انقدر لاغر شدى؟ گفتم خوبه، شیرینه، یه عمر خاطره می‌شه!

گوشیش زنگ خورد و پدرش احضارش کرد. بعد از دو ماه چند دقیقه‌اى دیدمش و این خوشایندترین دیدارمون بود.

 

نویسنده:روزبه شهنواز

انتهای پیام/



[ad_2]

لینک منبع

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

تریبون زاگرس قطب نما زاگرسیون زاگرسیون اعلام وصول پایگاه خبری